بخند !

لبخند های تو

سیب است؛ جاودانگی ست !

تو چراغ جادویی

دست هات

                آرزوی محال !

تو نمی دانی :

با کدام عاشقانه

پاییز شدم

پیر شدم

زرد شدم

...

فرو ریختم...؟

من

نه خدا م

نه اسرافیل م

و نه انسان چندان بزرگی..

...

پس بهارت را از من نخواه !!!

بیژن و ویس و خسرو و فرهاد؛ نام های تو اند حضرت عشق!

نام هایی که توی دفتر شعر همه را خوانده ام همیشه جواد ...

با مرگ من

همه چیز تمام خواهد شد

حتی شعر های نیمه کاره ام

حالا که همه رفتند

چادرت را درآر و بلند شو ...

...

آغوش هام نباید قضا شود !

آخرش

حکایت مزرعه ی گل آفتابگردانی شدم که

چشم دیدن خورشید را ندارد ...