دقیق ترین حس مردی است
که روی شانه های هیچکس
گریه نمی کند
تا بمیرد...
دقیق ترین حس مردی است
که روی شانه های هیچکس
گریه نمی کند
تا بمیرد...
تنهایی
تنها واقعیتی است
که حقیقت دارد
...
و تنهایی
بخاطر همین است که به خدا چسبیده ...
چیزی چون غبار
از من جدا شد
پرید
بزرگ تر که شدم
...آن را عمر نامیدند
یا آفتاب قطره ای ابر سیاه را...
یا عابدی که دل به تمنای عشق داد ...؛
در فکر توبه است که شاید گناه را ...
یا شاعری که خسته از شعر گفتن است
این شعر های لعنتی گاه گاه را
یا آدمی که در همه ی خاطرات خویش
آورده است خاطره ی یک نگاه را
دلتنگ م آنچنان که دلم یک کبوتر است
شاید پرید سمت حرم...
شاید آه را ...
عمر آن راز بزرگی است که در مشت من است
زندگی، خنجر پیری است که در پشت من است...
عشق آن جام جهان بین بزرگ است و از او
چند وقتی است که عالم به سر انگشت من است
بیت ها شعله به دست و همه آتش بر دوش
شعر من نیز همان آتش زرتشت من است...
سایه ها پشت به پشت من و من پشت به تو
یک نفر نیست بگوید چه کسی پشت من است ؟
...
زل به آیینه زدم باز شکستم خود را
آنکه یک عمر در این شیشه مرا کشته "من" است.